فقط خدا

  • خانه 
  • لبیک یا الله  

داستان واقعی حسرت قسمت اخر

03 مرداد 1400 توسط فقط خدا

داستان واقعی قسمت 4
قسمت آخر
حسرت
دنیای زیبایی رو که با افکار پوچ انتخاب کرده بودم تبدیل به زندانی شده بود برام
آرزوهای دخترانه زندگیم برام واهی شده بود…
مادرم از شنیدن قضیه خییلی ناراحت شد
جدا از صبر مادرانه ای که داشت گوشی رو برداشت حرفهای دلشو به مادر امید زد
بهش گفت: که دختر دسته گلمو بهتون دادم ولی چند سال زجر کشیده، بدون این که کسی چیزی بفهمه..
شما که میدونستید پسرتون اینجور آدمیه چرا سراغ دختر من آمدید وبدبختش کردید، گوشی رو با عصبانیت گذاشت وبه داداشم گفت سریع زنگ بزن آژانس وبچه هارو با آژانس بفرست
وای خدای من، مادر من نمیتونم بدونم آرمان وآرزو زندگی کنم نمیزارم بفرستیشون ..
مادر با لحن تند بهم گفت :نمیتونم نداره،،، همین که من میگم من نمیزارم بچه ها اینجا باشن بایدبرن از اینجا …هرچه التماس میکردم فایده نداشت به مادرم گفتم من بی بچه هام نمیمونم اینجا ..
ناچار مادرم قبول کرد ودیگه هیچی نگفت …
خسته بودم ، دلم یک استراحت بدون هیچ مزاحمتی میخواست دلم میخواست که آروم بگیرم چند روزی رو بخوابم دیگه توان جنگیدن نداشتم
کارهای امید از یک طرف، رفتار مادرم نسبت به بچه هام از یک طرف
کنایه های زنداداشهام بهش اضافه شد
فردای اون روز برای درخواست طلاق به داداگاه خانواده رفتم .تقاضای خودمو برای مهریه وطلاق دادم
وماجرارو برای مددکاردادگاه گفتم
چند روزی هی در رفت آمد بودم
امید همش زنگ میزد تهدید میکرد که زود باش برگرد اگر برنگردی بلای سرت میارم تا عمر داری یادت نره
یک روز که میخواستم برم داداگاه امید هی زنگ میزنه خونمون ومادرم عصبانی میشه وبچه هارو میفرسته
وقتی که برگشتم هرچی صدا زدم بچه هامو نبودن از مادرم پرسیدم گفت فرستادمشون پیش باباشون
دنیا رو سرم خراب شد وکار م شد گریه کردن
از اون طرف زنداداشهام یکی شون به کنایه حرف میزد اینجا خونه تو نیست برو تو عرضه نگهداری این زندگی رو نداشتی.. امید خوبت میکنه، ویکیشون اگر دردلی باهاش میکردم میرفت میگفت خانواده همسرم البته اینو بعدها فهمیدم
پشیمون شده بودم از اینکه آمده بودم خونه پدرم
کاش پدرم زنده بود ومیتونست از این منجلاب نجاتم بده
بریده بودم
دوسه ماهی گذشت از قهرکردن من
خانواده امید مدام واسطه میفرستادن تا بتونن منو راضی کنن برگردم
راستش دلم همش پیش بچه هام بود
آرزو داشتم یک بار دیگه بتونم ببینمشون
از این طرف نیش کنایه زنداداشهام آزارم میداد
هردوی ما ،هم امید وهم من به داداگاه تعهد دادیم که من قهر نکنم واونم دست از این کارهاش برداره وبرگشتم
ولی مادرم راضی نبود برگردم اما داداش رحمانم وقتی اذیت شدنم رو میدید گفت که زینب پیش بچه هات باشی بهتره
صبور باش امید هم خوب میشه این مال دوره جوانیشه
توکلتو به خدا بکن وصبور باش وبرگرد سر زندگیت …
برگشتم سر زندگی نیمه خرابی که امید با افکار پوچشش برام درست کرده بود وبه ظاهر با رفاه داشت منو خوشبخت میکرد
زندگی که هیچ رنگ وبوی از خوشبختی رو در بر نداشت
تصمیم گرفتم برای خاطر بچه هام بسوزم وبسازم
زندگیمو با گذروندن کنار آدمی بگذرونم که رنگ عاطفه در وجودش نیست
ولی به عشق بچه هام زندگی کنم

امید از مادرم کینه به دل گرفت
میگفت مادرت نباید بچه هارو میفرستاد
الان چند سالی میشه که من با خانوادهم رابطه ندارم
پسرم بزرگتر شده دخترم میره کلاس دوم
امید رفتارش درست نشد وبدتر شد
امروز قصه زندگیمو برا همه میگم تا بدونن ازدواج سنت قشنگیه
ولی به درست استفاده کردن
اگر قصد ازدواج داشتید اول از همه خوب تحقیق کنید با طناب پوسیده وارد چاه نشید
دوم بگم پول وموقعیت اجتماعی تنها ملاک خوشبختی نیست
یک مرد باید اول از همه معرفت ومحبت خدایی داشته باشه
وخدا ترس باشه
دنیا زیباست ولی چند صباحی بیشتر نیست
میگذرد چین وچروک روزگار بر پیشانی زندگی میماند
وآنچه میماند درس عبرت هاست …..
سلام من امیری نویسنده این داستان واقعی هستم
این داستان یک بانوی عزیزی هستش که در زندگیش مشکلات زیادی رو گذرونده
هدف من از نقل این داستان گوشزد به تمام مخاطبینم هستش که برای امر ازدواج اول تحقیق کنن و بعد راه رسم اسلامی رو برای زندگیشون انتخاب کنن پول مایه خوشبختی نیست
نون خالی بخوری ولی طعم خوشی رو بچششی
مال ومنال دنیا زیباست ولی همه مال خدواند است
اگر بخواد میده واگر نخواد نمیده
این بانو الان فقط آرامش روحی راتنهادر کنار خدا داره …
ازم خواسته از همه شما بخوام که براش دعا کنید
که مشکلش حل بشه
اگر موافق باشید میخوام تجربه تلخ وشیرین خیلی از زوجهای رو که وارد زندگی شدن بنویسم به امید اینکه درس عبرتی بشه برای جوانان

#به_قلم_خودم
کنیز زهرا ( س)

 نظر دهید »

داستان واقعی حسرت قسمت ۳

02 مرداد 1400 توسط فقط خدا

داستان واقعی قسمت 3
حسرت
زندگی اون روش رو بهم نشون داده ،ومن وارد یک زندگی پر از تلاطم شده بودم ..
مادر امید متوجه قضیه شده بود. وهمیشه به بهانه ای میامد ازم میپرسید زینب جان دخترم چیزی شده چرا انقدر گوشه گیر شدی امید اذیتت میکنه منم مثل مادرت اگر آزارت میده بهم بگو،
یک دفعه بغضم ترکید وخودمو انداختم بغل مادرشوهرم
با صدای بلند تا تونستم گریه کردم
وتمام جریان رو براش تعریف کردم
مادر امید زیاد تعجب نکرد نمیدونم چرا
ازم خواست پیش کسی نگم وگفت که خودم با امید یک طوری که نفهمه تو گفتی حرف میزنم چه معنی داره با زن وبچه بری سراغ این کارها ..
کمی دلم آروم شد
خدارو شکر کردم وآبی به دست صورتم ریختم
پدر ومادر امیدهمیشه بهم لطف داشتن ومنو دوس داشتن منم بابا ومامان صداشون میکردم
رفتم تدارک شام ببینم که صدای در رو شنیدم
امید بود.در روباز نکرده بودکه مامان رفت جلوش دستش رو گرفت کشید برد تو اتاق ..
خیلی کنجکاو شده بودم ببینم چی میخواد بهش بگه
ویا امید چی جواب داره بهش بگه
یواشکی خودمو پشت در رسوندم تا حرفهاشون رو بشنوم
مامان سیلی به امید زد وگفت خجالت نمیکشی با زن وبچه پای یک زن دیگه رو باز کردی تو زندگی چه معنی داره
ببین امید!
ما برات زن گرفتیم آدم بشی، تو قبل از این که زن داشته
باشی هر کاری دلت خواسته کردی .بسته دیگه
آبرو ما که مسخره دست تو نیست
زینب چه گناهی کرده ، اونم با یک بچه
شرم کن
قبل از متاهل بودن با هرکس دلت خواست بودی ما گفتیم زن بگیری آدم میشی
ولی بدتر که شدی وپرروتر
وای خدای من
چی دارم میشنم
قبل از این که بیاد سراغ من ،امید این کارهارو میکرده
ومن احمق زنش شدم
دنیا روسرم خراب شد واز هوش رفتم
موقعی به هوش آمدم که تو بیمارستان بودم
سرِوم وصل کرده بودن بهم
با سردردی که داشتم پرستار رو صدا زدم وپرسیدم من اینجا چکار میکنم
مامان امید آمد بالای سرم
سلام زینب جان خوبی
پشت در وایساده بودی داشتم با امید حرف میزدم که صدای افتادنت شنیدم آوردیم بیمارستان ازت آزمایش گرفتن
گریه ام گرفت مامان شما که میدونستید امید این کارشه ودنبال دخترای مردمه هوس بازه چرا آمدید سراغ من چرا منو بدبخت کردید
دستی روسرم کشید گفت دختر گلم
ما گفتیم شاید زن بگیره آدم بشه
نمیدونستیم باز میره سراغ این کارها
تو خودتو نگران نکن من نمیزارم تو فقط خودتو اذیت نکن
به هیچکس هم هیچی نگو به خاطر آرمان
دکتر آمد بالا سرم
گفت ضعفت به خاطر بارداریت هستش شما باردار هستید .!
واای خدای من چطور ممکنه من تمام سعی خودمو میکردم از زندگی امید برم بیرون به هر طریقی الان باز باردار شدم
مامان امید دست به سرم کشید عزیزدلم قسمته که صبر کنی صبور باش مطمن باش اگر امید باز پدر بشه دست از این رفتارش بر میداره
روزگار گذشت دخترم به دنیا آمد اسمش رو آرزو گذاشتیم رفتار امید کمی بهتر شده بودبه خاطر تهدید های مامان منم به امیدِ روزی که امید دست از این کارهاش برداره واسیر هوس نباشه فقط صبر میکردم وبه هیچکس هیچی نمیگفتم
روزگار گذشت
پدرم فوت شد دنیای یک دختر پدرشه
وقتی پدرم فوت شد خیلی ناراحت بودم
وبی تاب امید حالاتش نسبت به من خیلی سرد شده بود
با اینکه میدونست پدرمو از دست دادم ولی بهم توجه نمیکرد حتی محبتی که نشون بده از مرگ پدرم ناراحت باشه
تنها مونس من ارمان وآرزو بچه ها وخدا بود
مادر امید خیلی هوامو داشت
امید بهانه ای که به دست آورده بود ایراد به خانه داریم گرفت
رفتارش بد تر شده بود
هرکاری میکردم که بهانه به دستش ندم
ولی هروقت که اعصبانی میشد منو زیر مشت لگد میگرفت وفحش میدادوفقط مامان امید میامد ازمن طرفداری میکرد
کارد به استخوانم رسیده بود خسته شده بودم . مرگ پدرم
درد بزرگی که تو دلم داشتم وهیچکس ازش خبر نداشت وبه چشم فامیل خوشبخترین دختر فامیل جلوه گربودم
تصمیم گرفتم برم
قهر کنم..
ساکمو برداشتم وبا بچه هام برگشتم خونه پدریم
خونه ای که ازش با هزارتا امید وآرزو خارج شده بودم
مادرمو که دیدم خودمو انداختم آغوشش تا دلم خواست گریه کردم با صدای بلند
دردهای رو که کشیده بودم ونمیتونستم فریاد بزنم رو تو بغل مادرم با صدای بلند با آخ مادر نمیدونی چی به سرم آمده فقط میگفتم
اما دریغ از سرنوشتی که تو خونه پدریم در انتظارم بود
از بد به بدتر رسیدن وراه وچاره رو در چی دیدن
ادامه دارد …

#به_قلم_خودم
کنیز زهرا ( س)

 نظر دهید »

داستان واقعی قسمت ۲

01 مرداد 1400 توسط فقط خدا

داستان واقعی قسمت 2
حسرت

وقتی امید اون حرف رو بهم زد اول به شدت نگران شدم ولی با خریدن یک کادو ازم دلجویی کرد ‌.ومنم به شدت فراموش کردم
به مراسم عروسی نزدیک شدیم باز به بهترین شکل ممکن برگزار شد وبرا خرید بهترین لباسها وطلاهارو برام تهیه کردن
عروسی باشکوهی که آرزوی هر دختری میتونه باشه برگزار شد..
روزگار گذشت چند وقتی از اینکه وارد خونه آرزوهام شده بودم میگذشت
همه چیز خوب بود
ولی یک چیزی همیشه نگرانم میکرد
رفتارهای امید عجیب بود
هفته ای دوبار به خونه پدرم میرفت وسر میزدم امید هم همیشه با من میومد وحتی بعضی وقتها شب رو اونجا میمونیدم..
روزها گذشت تا من باردار شدم
خانواده همسرم احترام زیادی بهم میزاشتن ، من باردار شده بودم وامید هم خوشحال بود ، ولی همیشه سرش تو گوشی بود
من خودمو با خونه داری وموندن تو خونه سرگرم میکردم وشب موقعی که امید میومد خونه فقط کنارم بود
دوران بارداریم سخت بود
طوری که اصلا دوری امید رو کنارم احساس نمیکردم وفقط به بارداریم فکر میکردم. روزها گذشت ومن پسرمو به دنیا آوردم پسری که شبیه امید بود خوشگل وجذاب “
وقتی که زایمان کردم امید نیامد
از مادرش احوالشو پرسیدم گفت خونه است ، نتونست بیاد
دلگیر شدم
آخه وقتی یک زن بچه ای رو به دنیا میاره تمام لذتش به اینه که پدر بچه کنارت باشه
نمیدونم چرا امید میل سرد شده بود ودنبال دلیلش میگشتم
تصمیم گرفتم که ته این ماجرا رو هر طور شده پیدا کنم
میدونستم یک چیزی هست که امید تمام فکر وذهنش پیش اونه
ومن دیگه براش اهمیت ندارم، ولی نمیدونستم چیه؟
چند روزی از به دنیا امدن پسرمون میگذشت اسم پسرمون رو آرمان گذاشتیم ،
تا وقتی که من سرپا بشم مدتی گذشت، اصلا به رو خودم نمیاوردم ووانمود میکردم که از همه چیز خیلی خوشحالم
مخصوصا جلو خانواده ام همیشه خودمو خندون نشون میدادم
آخه حفظ زندگیم خیلی برام مهم بود
یک شب که امید به حموم رفت به هر زحمتی که شد رمز گوشیش روباز کردم
وهر طوری بود گشتم که ببینم چه چیزی باعث فاصله من وامید شده
وقتی قسمت پیامها رفتم دنیا رو سرم خراب شد
قلبم به تبش افتاد ، یک شماره رو سیو کرده بود زندگی وبهش پیام داده بود زندگی بی تو محاله زنده بمونم
بدنم یخ کرده بود ونمیتونستم تکون بخورم اون همه آرزو وخوشبختی اون همه عشقی که به امید داشتم به یک باره جلو چشام ریخت فقط اشک ریختم
نمیدونستم چکار کنم
به کی بگم کمکم کنه بهتره که ولش کنم برم ولی آرمان رو چکار کنم من بی آرمان نمیتونم زندگی کنم اگر امید آرمان رو ازم بگیره بعد اون آبرو خانواده ام اون همه تعریف وتمجید که از وصلتمون میکردن الان بگن توضرب در آمد …
تو این فکر ها بودم که امیداز حموم بیرون آمد وگوشی رو دستم وچشمان پراز اشکمرو که هاج واج وایساده بودم فقط نگاهش میکردم نگاه میکرد
اولش هیچی عکس العملی نشون نداد
بعد وقتی که حال خرابم رو دید
آمد جلو دستمو گرفت زینب جان بشین میخوام باهات حرف بزنم
زینب جان بعد از چند وقت اولین باری بود که این جان رو به زبون میاورد
کاش زمان به عقب بر میگشت وگول ظاهر رو نمیخوردم
منتظر بدم ببینم چی میخواد بگه
هیچی نمیگفتم فقط اشک میریختم،
ببین زینب جان من تو دوران عقد بهت گفتم دوست دارم ولی حسی بهت ندارم
دوست دارم نه به عنوان همسر
اگر تا اینجا آمدم به خاطر اسرار پدرومادرم بوده
اونها گفتن بیام با خانواده شما ازدواج کنم البته با رحمان داداشت دوست بودم ولی خانوادم تو رو دیده بودن وخانواده ات رو میشناختن وپیشنهادت رو دادن
ببین زینب جان من نمیخوام پدرم ازم ناراحت بشه برا همین هیچی نگفتم
وای خدا چی داره میگه یعنی این همه عشقی که به امید داشتم الکی بود یک طرفه؟
امید سعی میکرد آرومم کنه
ببین زینب من با سهیلا از دوران عقدمون آشنا شدم دختر خوبیه کنارش ارامش دارم بزار با اون باشم
وای خدای من چه بی شرم داشت حرفهاشو میزد
بهش گفتم نه نمیشه یا من یا سهیلا جونت ..
من نمیتونم زیر سایه یک زن دیگه زندگی کنم
امید اسرار کرد که کسی نفهمه وسعی میکنه این رابطه رو قطع کنه
از اون شب رفتار امید بدتر شد سر هر مسئله ی دعوا راه مینداخت کاری میکرد تا من جا بزنم واز خونش برم
ولی من تمام فکر وذهنم به آرمان پسرمون وآبروخانواده ام بود
یواش یواش دست به زن هم پیدا کرد
ومن جلو همه خودمو خوشبخترین آدم جلوه میدادم ..
مادر امید کم کم متوجه شد وجریان رو ازم خواست بهش بگم ولی از تهدید های امید ترسیدم که اگر کسی بفهمه کتکت میزنم
هیچی نمیگفتم فقط با خدا درد دل میکردم
دنیا برام سیاه تار شده بود از زندگی با امید فقط چند ماهی رو احساس خوشبختی کرده بودم
دختری که با چشمان بسته وارد زندگی شده بود که داشت به منجلاب تبدیل میشد
اون همه فکر وخیالی که در دوران مجردی داشتم تبدیل به تباهی شده بود
کاش زمان به عقب بر میگشت.

ادامه دارد.

#به_قلم_خودم

کنیز زهرا( س)

 نظر دهید »

داستان واقعی قسمت یک 

31 تیر 1400 توسط فقط خدا

داستان واقعی( حسرت )

تمام خوشی های زندگیم در یک کلمه ختم میشد؛کلمه ای به نام لبخند …
شور ونشاط دوران نوجوانی سپری میشد وخنده های از ته دل مرا به سوی یک زندگی پر از تلاطم سوق میداد ….
خانه پدریم مملو از آرامش وشادی بود. رابطه خوبی با خواهرهام داشتم بگو وبخند وگشت گذار در اوج لذت های دنیا…
یادم نمیاد لبخندی از ته دل نزده باشم
دلم به هیچی گره نخورده بود !
آزاد بودم وبا خدای خوبم هم رابطه بسیار عالی داشتم…
یواش یواش پای خواستگارهایم به زندگیم باز شد …
هر روز یک ترانه از خواستگار جدید ؛
ترانه ای از جنس اینکه من تورو خوشبخت میکنم ؛؛؛
ومن دیگه باید زندگی رو انتخاب میکردم …
یک زندگی به خیال از بافت خوشبختی در کنار یار رویایی که در انتظارش بودم ..
روزگار گذشت.
داداشم صدام زد.
زینب جان میای کنارم بنشینی کارت دارم
با لبخندی آروم گفتم چشم دادشی
..
زینب جان تو بزرگ شدی خانم شدی یکی از دوستام میخواد بیاد خواستگاری وضع مالیش خوبه
اگر باهاش ازدواج کنی مطمن باش خوشبخت میشی، وکلی تعریف از دوستش کرد…
لبخندی زیر لب زدم به نشانه شرم سرمو انداختم پایین وهیچی نگفتم .
داداش رحمان لبخندی زد وگفت پس سکوتت نشانه رضایت توه بزار بیان ببینش اگر خوشت نیامد جواب رد میدیم بهش.
گفتم هرچه شما بگید ؛
چند روزی گذشت.داداشم گفت امروز قراره بیاد بابا مامان هم در جریان هستن فقط بمون خونه تا با هم حرف بزنید ….
دل تو دلم نبود .وعده پول وخوشبختی که داداشم به من داده بود اون زندگی رویایی را تو فکر خودم تصور میکردم .
امید همراه پدر ومادرش آمدن با دسته گلی که انقدر بزرگ بودو کلی پولش میشد.
قیافه امید زیبا بود از اون پسر های جذاب وخوش بر رو..
وقتی گل رو بهم دادن دلم لرزید
به یک باره دلم به پای لبخند جذابش رفت
نظر اجی کوچیکم خیلی برام مهم بود
واونم لبخند زد زیر لب گفت جذابه ……
از اینکه خواستگار خوبی به این جذابیت وپولداری داشتم به وجه امدم
حرفهایش بوی خوشی میداد ومن فقط صدای امید رو میشنیدم
گوشهایم کر شده بود از همه صدا ها وفقط تنها موسیقی شاد من صدای امید بود..
روزگار رفت ما به پای دوستی با داداشم اصلا تحقیقی نکردیم
از اینکه چه جور آدمیه وچه جور خانواده ای ؟
زمان مثل برق گذشت خواستگاری به نامزدی رسید..
نامزدی برایم تدارک دیده بودن که تمام دختران فامیل در گوشی به هم میگفتن خوش به حال زینب برا این بختش…
عجب شوهری کرده ها!
مراسم نامزدی رو به بهترین شکل گرفتن واسرار داشتن هر چه زودتر عقد کنیم

خانواده منم برا دل من واحترام حرف داداشم هیچی نمیگفتند وفقط میگفتن مبارکه ما حرفی نداریم
مراسم عقد باشکوهی برگزار کردن سر سفره عقد بهترین کادوها وطلا ها برایم فراهم شده بود ..
زندگی رویایی که هر دختری آرزویش را داشت روبروم بود ومن هیچ چیزی جز امید تو ذهنم نبود ..
همه فامیل از این وصلت خوشحال بودن وحرف ازدواجم نقل مجالس فامیل شده بود
دوران عقد وعروسیم یک ماه طول کشید

در دوران عقدم یک روز به مغازه امید رفتم اخه امید بوتیک داشت
همراه خواهرم فرزانه به مغازه رفتم وقتی امید رو دیدم ناراحت وسرد بود نسبت به من ؟
احوالشو پرسیدم واونم جواب دادبا بی میلی
اجیم سلام واحوال پرسی کرد وامید رو به من کرد وگفت زینب جان من دوست دارم ولی نه به عنوان همسر
جلو خواهرت میگم زن من نشو
دنیا رو سرم خراب شد چرا امید این حرفهارو میزنه ؟ تمام فکر وذهنم به حرفهاش بود وخواهرم با حالت تعجب پرسید آقا امید شوخی میکنی سرکاریه
امید روبه اجیم کردوگفت نه کاملا جدیه
هرکاری میکنم عاشقت بشم نمیشه زینب
خواهرم لبخندی زد وگفت طبیعیه آقا امید شما الان در دوران عقد هستید
بعداز گذر زمان به شدت علاقه مند میشیدبه هم ..
امید هیچی نگفت: وفقط سرشو انداخت زمین
ولی دنیای من دگرگون شده بود؟؟؟؟
ادامه دارد …..

#به_قلم_خودم 
کنیز زهرا ( س)

 نظر دهید »

حسرت روزگار گذشته

20 تیر 1400 توسط فقط خدا

​دلش آروم وبی تاب 

رفت سراغ یک کتاب  

خواند در عمق یک کتاب 

شروع کرد به آه داد 

که ای کاش بود این زمان 

خوشی های  زودگذران 

میروند چون باد خزان 

میماند گلهای خندان 

به دوراز تیغهای پنهان 

راه حق درستش همین

که باشد ساده راستین 

نداشتن رازی پنهان 

داشتن آهی پنهان 

بگفتن که ای کاش 

داشت دکمه ی پنهان 

میزدیم به روی دکمه 

میرفتیم به دوران کهنه 

شور شوق دوران

بوده در لذتهای گذشته 

لذت زود گذر میرود 

میماند لذت جاودانه 

حسرت ای کاش بود روزی 

ندارند مردمان خدا دوستی 

تو لذت بر از بهر عمر

چون ندارد دکمه برگشت عمر

#به_قلم_خودم 

کنیز زهرا ( س)

 2 نظر
  • 1
  • ...
  • 24
  • 25
  • 26
  • ...
  • 27
  • ...
  • 28
  • 29
  • 30
  • ...
  • 31
  • ...
  • 32
  • 33
  • 34
  • ...
  • 85
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فقط خدا

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • حجاب وعفاف
  • حق الناس
  • حکاب وعفاف
  • سپاه
  • لبیک یا خامنه ای
  • لبیک یارانه ای

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس