عجب حرفهای میزنه این مرد در مورد واکسن کرونا
احسنت دردت بخوره تو سرشون نگاه کنید سلبریتی ها رو با خاک یکسان کرد??
حتما گوش کنید ?
احسنت دردت بخوره تو سرشون نگاه کنید سلبریتی ها رو با خاک یکسان کرد??
حتما گوش کنید ?
به ملتم افتخار کنم که چو کوه پشت هم استاده اند
امشب بانگ الله اکبر چه شیرین بود وافتخار آفرین
همین که آمریکا کوتاه نظر بداند ملت ایران هیچ چیز وهیچکس نمیتواند جلوی ایران بایستد کافیست
شکر الله
شکر الله گوییم که داریم ملتی حسینی
#به_قلم_خودم
زهرا امیری
مدرسه بنت رسول(ص)
الله اکبر
خدا بزرگتر است
بگو تو بلند بانگ الله اکبر که اوست خدای بزرگ ما اوست یاور مظلومان
اوست یاور رهبرمان
الله اکبر
الله اکبر
#الله اکبر_خامنه ای رهبر
#به_قلم_خودم
نبودیم در زمان پیروزی انقلاب
ولی هستیم پیرو راه انقلاب
پشت پناهِ ملَتم الله ست
الله یاور رهبر ماست
پرورش دهیم فرزندانِ انقلاب
پیرو،و همیار راه انقلاب
باشد سرافراز ملتم
به کوری دشمنانِ ملتم
آمریکا چیزی جز دروغ ندارد
هرچه دارد حرف مفت دارد
بلند گو ای فرزندم بر بام خانه امشب
الله اکبر الله اکبر
جانم فدای رهبر
در برابر ظلم ایستاده ملتم
همیشه هست پیروز ملتم
#انقلاب_اسلامی_ایران_دریک _جمله
زهرا امیری
مدرسه بنت رسول (ص)
#پرهیز از گناه
داستان توبه ی مرد جوان
در میان یاران پیامبراکرم صلی الله علیه واله جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و کسی احتمال گناه در بارهاش نمیداد. روزها در مسجد و بازار، همراه مسلمانان بود، ولی شبها به خانههای مردم دستبرد میزد.
یک بار، هنگامی که روز بود، خانهای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب همه جا را فرا گرفت، از دیوار خانه بالا رفت. از روی دیوار به درون خانه نگریست. خانهای بود پر از اثاث و زنی جوان که تنها در آن خانه به سر میبرد. شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت. او، به تنهایی در آن خانه میزیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت میگذراند.
دزد جوان با مشاهده جمال و زیبایی زن، به فکر گناه افتاد. پیش خود گفت: « امشب، شب مراد است. بهرهای از مال و ثروت ، و بهرهای از لذّت و شهوت!» سپس لختی اندیشید. ناگهان نوری الهی به آسمان جانش زد و دل تاریکش را به نور هدایت افروخت. با خود گفت:
«به فرض، مال این زن را بردم و دامن عفتش را نیز لکّهدار کردم، پس از مدّتی میمیرم و به دادگاه الهی خوانده میشوم. در آن جا، جواب صاحب روز جزا را چه بدهم؟!»
از عمل خود پشمیان شد، از دیوار به زیر آمد و خجلت زده، به خانه خویش بازگشت. صبح روز بعد، به مسجد آمد و به جمع یاران رسول خدا صلی الله علیه واله پیوست. در این هنگام زن جوانی به مسجد در آمد و به پیامبر گفت:
«ای رسول خدا! زنی هستم تنها و دارای خانه و ثروت.
شوهرم از دنیا رفته و کسی را ندارم.
شب گذشته، سایهای روی دیوار خانهام دیدم.
احتمال میدهم دزد بوده، بسیار ترسیدم و تا صبح نخوابیدم.
از شما میخواهم مرا شوهر دهید، چیزی نمیخواهم؛ زیرا از مال دنیا بینیازم.»
در این هنگام، پیامبر صلی الله علیه وآله نگاهی به حاضران انداخت.
در میان آن جمع، نظر محبتآمیزی به دزد جوان افکند و او را نزد خویش فرا خواند.
سپس از او پرسید: «ازدواج کردهای؟»
– نه!
– حاضری با این زن جوان ازدواج کنی؟
– اختیار با شماست.
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله زن را به ازدواج وی در آورد
و سپس فرمود:«برخیز و با همسرت به خانه برو!»
جوان پرهیزکار برخاست و همراه زن به خانهاش رفت
و برای شکرگزاری به درگاه خدا، سخت مشغول نماز و عبادت شد.
زن، که از کار شوهر جوانش سخت شگفتزده بود، از او پرسید: «این همه عبادت برای چیست؟!
جوان پاسخ داد:
«ای همسر باوفا! عبادت من سببی دارد.
من همان دزدی هستم که دیشب به خانهات آمدم،
ولی برای رضای خدا از تجاوز به حریم عفت تو خودداری کردم
و خدای بنده نواز، به خاطر پرهیزکاری و توبه من، از راه حلال، تو را با این خانه و اسباب به من عطا نمود.
به شکرانه این عنایت، آیا نباید سخت در عبادت او بکوشم؟!»
زن لبخندی زد و گفت: «آری، نماز، بالاترین جلوه سپاس و شکرگزاری به درگاه خداوند است!»