فقط خدا

راه علی

غمی رو شستن غنیمت است
مرهم به دل گذاشتن سعادت است
توای مسلمان گر خواهی دنیا اخرت را
برو در راه علی که هست چراغ راه
شنیدنی است حرف دل مظلوم
نه دیدنی آه دلم مظلوم
ظالم گر بداند شعله آتش افزون کرده
باز گردد شعله را خاموش کرده
آه مظلوم را نخر توای مسلمان
با حرف،تهمت،حرف زبان
بزدای دل را زکینه
که نباشد دل پرکینه
شود دل ،خوش بایک سلام
نماند حرف جز یک کلام
برو راه علی که سعادت است
گر نروی شقاوت است

#به_قلم_خودم

زهرا امیری مدرسه بنت رسول (ص)

مناجات

خداوندا تورو دارم بس
جزتو یار نخواهم کس
توای رب العالمین
تو ای مظهر دین
شکرت گویم هر زمان
شکرت گویم همین الان
شکر به داشته هایم
شکر به نداشته هایم
بودی کنارم همیشه
هستی کنارم همیشه
گر گره افتاد به کارم
گفتی که غم نخور من همه کارم
گر شکست هر زمان دلم
گفتی که غم نخور من همه کارم
نمودی مرهم زدلم
هستی هر زمان کنارم
دادی به من هدیه های
شکرت گویم هر ثانیه ای
نگیر زمن داده هایت را
که ندارم توان دردهارا
گر خواهی امتحانم کن
نه به غم عزیزانم امتحان نکن
تو یار یاور بی کسانی
همدم همیار همه کسمی
شکرت گویم هر لحظه هر زمان

#به_قلم_خودم

زهرا امیری مدرسه بنت رسول (ص)

​دل پر درد دارم  

        دلی پر زغم دارم 

      چه گویم ای خدا 

چاره سازراه را 

     مردمان عوض شدن 

   نقابهابر سر کردن 

   تشرزده به دل مادر 

غم زده به دل مادر 
مادر کس نداردجز تو 

یار ندارد جز تو 

دلها بریده جان از مادر 

چشمها خیسانده مادر 

بگویم تلخی زمانه 

نماند بی عدالتی زمانه 

گر بداند شکسته دل مادر 

طوفان کند خدای مادر 

خدا تو دانی مادر کس ندارد جز تو 

چشمان غم داردبه درگاه تو 

دلش آروم کن توی ای خدا 

ای ایزد پاک توانا 

#به_قلم_خودم

زهرا امیری  پایه اول مدرسه بنت رسول (ص)

​صبح شد خبر زیار ندارم 

جمعه شد خبر ز یار ندارم 

دل مرده گشته ام ز دوریت 

دل خسته شدم زدوریت 

بیمار گشته قلب بیمارم 

من دگر تاب ندارم 

ندارم ز تو نشانی 

جز جمکران یک آهی

رخ بنما ای مولای من 

رخ بنما ای مولای من 

فردای دگر باز خواهد آمد 

جمعه ای دگر باز خواهد آمد 

‌‌‌‌                        مولای من ای مهدی من 

مولای من ای مهدی من 

        دلم بیمارگشته زدوریت 

      تنم خسته گشته زدوریت 

      درهای زیادی زده ام بر دیدنت 

راه های زیادی رفتم برا دیدنت 
       مولای من مولای من مولای من 

#به_قلم_خودم

زهرا امیری مدرسه بنت رسول (ص)

​هوابه شدت عالی بود حال وحس خوبی داشتم ،مردمی رو دیدم داشتن وارد مسجدی میشدن من وارد شدم “دونفر از کسانی رو که میشناختم دیدم داشتن التماس میکردن بزارن وارد مسجد بشن ،ولی یک بانو که نگهبان بود چادری درسر داشت نمیگذاشت ، مادرم رو دیدم که داشت نان محلی در ورودی مسجد درست میکرد ،واردشدم اون بانو ایردی برا ورودم نگرفت ‘وقتی وارد شدم مسجد که نبود همانند قصری زیبا بود از شوق زیبایش ناخودگاه هی میچرخیدم حس خوبی داشتم ،وقتی وارد شدم آقام ،رهبرم رو دیدم که بر روی صندلی با حال خوبتر نشسته بود چند آخوند دیگر کنارشون داشتن میخندیدند وحرف میزدند “"از دیدن رهبرم خوشحالتر شدم .رفتم جلوتر  یک حوض زیبا که آب شفاف وزیبای داشت وخیلی هم بزرگ بود با فواره های بزرگ که آب ازشون میامد دیدم .یکی از زنان فامیلمون رو  دیدم که پسرشهید داده بود .نشسته بود یک تسبیح در دستش داشت ذکر وصلوات میگفت سلامش کردم گفت خوش آمدی  چه حس قشنگی بود اون نور که چون خنکی بهم میخورد .‌‌‌او زیبایی حوض آب مرا مدهوش کرده بود یک دفعه از خواب پریدم اصلا متوجه نبودم که اون فقط یک رویا بود انگار برام واقعیت داشت .⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘

#به_قلم_خودم

رویا(خواب)

زهرا امیری مدرسه بنت رسول (ص)الشتر