داستان واقعی بر حق مادر
ای قلم زیبا نویس
نام مادر خواهی نویسی
بود روزگاری یک بانو بعد از چند سال از ازدواج صاحب فرزندی شد.فرزند بزرگ شدرشید.
.ولی افسوس که فرزند ناسزا میگفت بر دل مادر
بی حرمتی بر حرمت مادر
مادر نداشت کلام جز گریه
نمیزاشت بشه این گلایه
در پیشگاه حق الله
بودش گریان ولرزان
که ای خدا تو باش همرام پسرم
نکن اورا دور از من
روزگار گذشت بر غم ها
روزی آمد معلمی
با تقوا با ایمانی
شنیدش که فرزند
کم لطف هست بر مادر
ناراحت شد معلم
تصمیمی گرفت معلم
گفتا به بچه ها
هستید همه فردا
رویم به اردو
خوشی سرور
پسر خندان آماده
معلمش گفتا به یک شرط
تورو برم بر ای اردو
پسر گفتا قبول است
وحرفتان متین است
میگویم اطاعت
بر این امرت
معلم سنگی دوکیلو
آماده کرد بر سینه او
گفتا معلم ای پسر
بکش این سنگ را تامقصد
همگی راه افتادن به اردو
خوشی خوش خوشرو
پسر نبود خوشحال
که ای معلم این چه بر سر من
خسته نا توانم
دگر تاب ندارم
بگذاربزارم زمین
این سنگ سنگین
معلم بگفتا
تو دادی قول مردها
پس بکش سنگ را
تا مقصد نشان را
همه رسیدن پیاده
به مقصد نشانده
معلم گفتا حالت چطور است
پسر گفتش این دگر خراب است
بگفتا معلم ای پسر
تو نتوانی کشی سنگی
اونم در ساعتی
شدی خسته ناتوان
بلند شد ناله تو
پس چه کشد مادر
کند حمل فرزند
اونم به نه ماه سخت
تو را چه حقیست برمادر
که ظلمش کنی بر مادر
شد پسر پریشان
شد پسر گریان
ای وای خدا چه کرده ام
ظلم کرده برمادرم
برگشت به سوی مادر
بوسید پای مادر
ببخشا ای مادر مرا
که من فرزندم تو مادر
بیاییم قدر مادران وپدران را بدانیم بی احترامی نکیم
روز مادر مبارک #به_قلم_خودم
زهرا امیری مدرسه بنت رسول (ص)