شهدا زنده اند
داستان واقعی به سبک شعر
ضرر نمیکنی بخون
شهدا زنده اند
روزی بود بانوی
همراه خانواده خوبش
گرفتن خونه ای جدید
خونه بزرگ ترسناک
زن بود تنها تنها
همسر فرزندان هر روز سر کار
می ماند این زن تو خونه تنها
میترسید این زن در خونه
میرفت می نشست در خونه
تا غروب تنها غریب تو کوچه
حیران سرگشته میشد تو کوچه
کارهر روز زن بود نشستن بیرون
تا برگشت عزیزانش از بیرون
روزی رد میشد بانوی
پرسیدش که چه تنهای
در کوچه چرا نشینی
سر خودرا گرم نمیکنی
زن بگفتا جریانش را
که دارم ترس هستم تنها
بانوبگفتش ای عزیز
راهی گویم برای تو
سرگرم شوی تو
هر روز بعدرفتن عزیزانت
تو بخوان قرآن قرائت
هدیه کن قرآن خوانده شده
به شهیدان برنگشته
بگفتا چه شیرین پیشنهادی
هر روز شد برازن
بعد رفتن عزیزان
خواندن قرآن هدیه دادن
به بزرگان شهیدان
روزگارتندی میگذشت
زن کرد این عادتش
ترس دگر نداشت برجان
بود همیشه مشتاق کلام
یکروزی شد خوابش برد
هنگام تلاوت قرآن
با صدای تند در بیدارشد
وحشت زده بهت زده
تند آمد پایین از پله
سرش گیج خورد افتاد
جان را تسلیم حق داد
به یک هو خود را دید در آسمان
جسدش افتاده در میان
دوربرش پر بود از بسیجی
دعایش میکردن همگی
کن خدا تو رحم براین بانو
اوداده قرآن را هدیه برما
زن بگفتا شما کیستید
چرا افتاده بدنم بی جان
نمیشود گیرم دوباره جان
بگفتن بسیجیان همگی باهم
ماهم دعا گویم برایت
تو داده ای هدیه به قرآن
ماهستیم شهیدان گمنام
رسیدن مردم بر بالین جسد
کردن احیای امداد بر زن
زن باز گشت به دنیا دگر
شد این خاطره تا ابد
#به_قلم_خودم
زهرا امیری مدرسه بنت رسول (ص)