یک قصه واقعی
امیدومهر خدا
امشب یک قصه دارم یک قصه واقعی ، از جنس خوبی ، امید؛شنیدنش خالی از لطف نیست ? ? ?
زندگی در پیچ خممیگذشت، شیدابا آرزوهای زیبا، واردخونه بخت شده بود”
تعجب آوربود این زندگی ، خیال انگیز ترین زندگی رو در جلو چشمانش میدید… زیبا وشیرین ، مرد رویاهای شیدا پولدار نبود ولی مهربون بود ومردانگی داشت""”
ویک زندگی رو به سبک آرامش به شیدا تقدیم کرده بود میگذشت روزگار وشکر خدا میکردن،، خدا یک فرشته کوچیک به شیدا ومحسن هدیه داده بود ولی وضع معشیت شیدا ومحسن خیلی بد بدتر میشد ، بود روزگار که حتی شامی برای خوردن هم نداشتن … ? ? ? ? ?
کار محسن مسافر کشی بود وهرچی در میاورد خرج ماشین میکرد یا وام؛ قسط هارو پرداخت میکرد..
روزگار گذشت عید نوروز، روز به روز نزدیکتر میشد،همه در پی خرید بودند شیدا همش نگاه میکرد دوبرانیشو ولی تو دلش میگفت: همیشه، سرمایه من خدا وهدیه های خداونده، هیچ ناراضی نبود شکر میکرد خدارو برا هرچیز که داشت ونداشت …
بعدظهر قرار بود سال تحویل بشه وهنوز هیچی نخریده بودند نه لباس، نه آجیل، نه شیرینی ونه مخلفات ? ?
محسن آمد خونه روبه شیدا کرد گفت: شیدا جان امروز همینقدر کار کردم 15هزارتومان من شرمنده توام
پول رو بردار برو بازار بگرد شاید آجیلی به این قیمت پیدا کردی شاید مهمونی آمد. آبرو داری بشه، شیدا با دلی توکل به خدا چادربه سر کرد بچه اشو پیش مادرشوهرش گذاشت رفت ?
با پای پیادیه با صدای دل شکسته از زمانه میرفت با خیال خودش همش فکر میکرد چی بخرم آیا با این پول من میشه آجیل خوبی بخرم..
خودشو سپرد به خدا رفت …
در طول راه به دست فروشها نگاه میکرد وبه قیمت ها، میگذشت میرفت خیلی گشت ،بازارچه نوروزی رو
ولی هیچی پیدا نکرد ..
ته بازارچه یک آجیل فروش بود همش فریاد میکشید بدو بدو آجیل کیلو 15هزار
شیدا خوشحال رفت سراغ آجیل فروشی ، وقتی چشمش به آجیل هارفت یک دفعه اون خنده زیبای که بر لب داشت محو کرد ..
آجیلها کهنه بودن وبه زور قابل خوردن بودن ..
به پول کف دستش نگاه کرد به آجیلها نگاه میکرد …
با خودش فکر کرد از هیچی بهتره بخرم برم خدا بزرگه وخدارو شکر کرد ..
خرید آجیل رو بدون توجه به جار زدنهای فروشندها راهشو ادامه دادرفت …
بی تفاوت که اگر نگاه کنم دلم میخواد ممکنه آه بکشم….
راه رو کوتاه کوتاهتر کرد با قدمهای پر استوارش ومیرفت به سوی کلبه ای که خودش وشوهرش در یک اتاق درست کرده بودند شیدا از وقتی که ازدواج کرده بود تو یک اتاق کنار پدر شوهر ش اینها زندگی میکرد ..
وقتی رسید رفت تو اتاقش داشت چادرش رو در میاورد که یک دفعه صدای در اتاقش آمد
شیدا گفت: کیه ؟
پدرشوهرش گفت: سلام دخترم
نبینم دلت بگیره چشمات پراز اشک بشه
لطف خدایادت نره روزی رسونه
شیدا هاج وواج به دستهای پدر شوهرش نگاه میکرد وخوشحال میخندید ….
پدرشوهر شیدا با پول کارگری رفته بود کلی خرید کرده بود برای خودشون وپسرش
آجیل خوب ، شیرینی ومیکادو درجه و میوه های عالی
پدرشوهرشیدا خندید گفت :عیدتون مبارک سر کارگرمون بهمون عیدی داده …………
زندگی پراز تلاطم وسختی هاست
این داستان یا خیال نبود
این یک واقعیت از زندگی یک بانو هست که خدارو همه کس خودش میدونه
بیان این مطلب فقط برای اینه که بدونیم قدر نعمت های خدارو
بدونیم که خدا ته جاده های تاریک یک روشنایی گذاشته. روزنه ای به نام امید
روزی رسان خداست
مال دنیا زود میگذره
ما باید بودنیم که خدا صاحب همه ماست
خدایا به همه ما قوت بده باشیم در کوچه های که برایمان کشیدی که آخر این کوچه منتهی میشه به جاده ای که روزنه آخر ان فقط امید وتوکل به توست….
روزگاراگر سخت گذشت نترسید چون دست خدا رو شونه همه بندگانش هست
برای هم دعا کنیم
برای عاقبت به خیری
#به_قلم_خودم
کنیز زهرا ( س)
مدرسه بنت الرسول ( س)