داستان واقعی حسرت قسمت اخر
داستان واقعی قسمت 4
قسمت آخر
حسرت
دنیای زیبایی رو که با افکار پوچ انتخاب کرده بودم تبدیل به زندانی شده بود برام
آرزوهای دخترانه زندگیم برام واهی شده بود…
مادرم از شنیدن قضیه خییلی ناراحت شد
جدا از صبر مادرانه ای که داشت گوشی رو برداشت حرفهای دلشو به مادر امید زد
بهش گفت: که دختر دسته گلمو بهتون دادم ولی چند سال زجر کشیده، بدون این که کسی چیزی بفهمه..
شما که میدونستید پسرتون اینجور آدمیه چرا سراغ دختر من آمدید وبدبختش کردید، گوشی رو با عصبانیت گذاشت وبه داداشم گفت سریع زنگ بزن آژانس وبچه هارو با آژانس بفرست
وای خدای من، مادر من نمیتونم بدونم آرمان وآرزو زندگی کنم نمیزارم بفرستیشون ..
مادر با لحن تند بهم گفت :نمیتونم نداره،،، همین که من میگم من نمیزارم بچه ها اینجا باشن بایدبرن از اینجا …هرچه التماس میکردم فایده نداشت به مادرم گفتم من بی بچه هام نمیمونم اینجا ..
ناچار مادرم قبول کرد ودیگه هیچی نگفت …
خسته بودم ، دلم یک استراحت بدون هیچ مزاحمتی میخواست دلم میخواست که آروم بگیرم چند روزی رو بخوابم دیگه توان جنگیدن نداشتم
کارهای امید از یک طرف، رفتار مادرم نسبت به بچه هام از یک طرف
کنایه های زنداداشهام بهش اضافه شد
فردای اون روز برای درخواست طلاق به داداگاه خانواده رفتم .تقاضای خودمو برای مهریه وطلاق دادم
وماجرارو برای مددکاردادگاه گفتم
چند روزی هی در رفت آمد بودم
امید همش زنگ میزد تهدید میکرد که زود باش برگرد اگر برنگردی بلای سرت میارم تا عمر داری یادت نره
یک روز که میخواستم برم داداگاه امید هی زنگ میزنه خونمون ومادرم عصبانی میشه وبچه هارو میفرسته
وقتی که برگشتم هرچی صدا زدم بچه هامو نبودن از مادرم پرسیدم گفت فرستادمشون پیش باباشون
دنیا رو سرم خراب شد وکار م شد گریه کردن
از اون طرف زنداداشهام یکی شون به کنایه حرف میزد اینجا خونه تو نیست برو تو عرضه نگهداری این زندگی رو نداشتی.. امید خوبت میکنه، ویکیشون اگر دردلی باهاش میکردم میرفت میگفت خانواده همسرم البته اینو بعدها فهمیدم
پشیمون شده بودم از اینکه آمده بودم خونه پدرم
کاش پدرم زنده بود ومیتونست از این منجلاب نجاتم بده
بریده بودم
دوسه ماهی گذشت از قهرکردن من
خانواده امید مدام واسطه میفرستادن تا بتونن منو راضی کنن برگردم
راستش دلم همش پیش بچه هام بود
آرزو داشتم یک بار دیگه بتونم ببینمشون
از این طرف نیش کنایه زنداداشهام آزارم میداد
هردوی ما ،هم امید وهم من به داداگاه تعهد دادیم که من قهر نکنم واونم دست از این کارهاش برداره وبرگشتم
ولی مادرم راضی نبود برگردم اما داداش رحمانم وقتی اذیت شدنم رو میدید گفت که زینب پیش بچه هات باشی بهتره
صبور باش امید هم خوب میشه این مال دوره جوانیشه
توکلتو به خدا بکن وصبور باش وبرگرد سر زندگیت …
برگشتم سر زندگی نیمه خرابی که امید با افکار پوچشش برام درست کرده بود وبه ظاهر با رفاه داشت منو خوشبخت میکرد
زندگی که هیچ رنگ وبوی از خوشبختی رو در بر نداشت
تصمیم گرفتم برای خاطر بچه هام بسوزم وبسازم
زندگیمو با گذروندن کنار آدمی بگذرونم که رنگ عاطفه در وجودش نیست
ولی به عشق بچه هام زندگی کنم
امید از مادرم کینه به دل گرفت
میگفت مادرت نباید بچه هارو میفرستاد
الان چند سالی میشه که من با خانوادهم رابطه ندارم
پسرم بزرگتر شده دخترم میره کلاس دوم
امید رفتارش درست نشد وبدتر شد
امروز قصه زندگیمو برا همه میگم تا بدونن ازدواج سنت قشنگیه
ولی به درست استفاده کردن
اگر قصد ازدواج داشتید اول از همه خوب تحقیق کنید با طناب پوسیده وارد چاه نشید
دوم بگم پول وموقعیت اجتماعی تنها ملاک خوشبختی نیست
یک مرد باید اول از همه معرفت ومحبت خدایی داشته باشه
وخدا ترس باشه
دنیا زیباست ولی چند صباحی بیشتر نیست
میگذرد چین وچروک روزگار بر پیشانی زندگی میماند
وآنچه میماند درس عبرت هاست …..
سلام من امیری نویسنده این داستان واقعی هستم
این داستان یک بانوی عزیزی هستش که در زندگیش مشکلات زیادی رو گذرونده
هدف من از نقل این داستان گوشزد به تمام مخاطبینم هستش که برای امر ازدواج اول تحقیق کنن و بعد راه رسم اسلامی رو برای زندگیشون انتخاب کنن پول مایه خوشبختی نیست
نون خالی بخوری ولی طعم خوشی رو بچششی
مال ومنال دنیا زیباست ولی همه مال خدواند است
اگر بخواد میده واگر نخواد نمیده
این بانو الان فقط آرامش روحی راتنهادر کنار خدا داره …
ازم خواسته از همه شما بخوام که براش دعا کنید
که مشکلش حل بشه
اگر موافق باشید میخوام تجربه تلخ وشیرین خیلی از زوجهای رو که وارد زندگی شدن بنویسم به امید اینکه درس عبرتی بشه برای جوانان
#به_قلم_خودم
کنیز زهرا ( س)