داستان واقعی حسرت قسمت ۳
داستان واقعی قسمت 3
حسرت
زندگی اون روش رو بهم نشون داده ،ومن وارد یک زندگی پر از تلاطم شده بودم ..
مادر امید متوجه قضیه شده بود. وهمیشه به بهانه ای میامد ازم میپرسید زینب جان دخترم چیزی شده چرا انقدر گوشه گیر شدی امید اذیتت میکنه منم مثل مادرت اگر آزارت میده بهم بگو،
یک دفعه بغضم ترکید وخودمو انداختم بغل مادرشوهرم
با صدای بلند تا تونستم گریه کردم
وتمام جریان رو براش تعریف کردم
مادر امید زیاد تعجب نکرد نمیدونم چرا
ازم خواست پیش کسی نگم وگفت که خودم با امید یک طوری که نفهمه تو گفتی حرف میزنم چه معنی داره با زن وبچه بری سراغ این کارها ..
کمی دلم آروم شد
خدارو شکر کردم وآبی به دست صورتم ریختم
پدر ومادر امیدهمیشه بهم لطف داشتن ومنو دوس داشتن منم بابا ومامان صداشون میکردم
رفتم تدارک شام ببینم که صدای در رو شنیدم
امید بود.در روباز نکرده بودکه مامان رفت جلوش دستش رو گرفت کشید برد تو اتاق ..
خیلی کنجکاو شده بودم ببینم چی میخواد بهش بگه
ویا امید چی جواب داره بهش بگه
یواشکی خودمو پشت در رسوندم تا حرفهاشون رو بشنوم
مامان سیلی به امید زد وگفت خجالت نمیکشی با زن وبچه پای یک زن دیگه رو باز کردی تو زندگی چه معنی داره
ببین امید!
ما برات زن گرفتیم آدم بشی، تو قبل از این که زن داشته
باشی هر کاری دلت خواسته کردی .بسته دیگه
آبرو ما که مسخره دست تو نیست
زینب چه گناهی کرده ، اونم با یک بچه
شرم کن
قبل از متاهل بودن با هرکس دلت خواست بودی ما گفتیم زن بگیری آدم میشی
ولی بدتر که شدی وپرروتر
وای خدای من
چی دارم میشنم
قبل از این که بیاد سراغ من ،امید این کارهارو میکرده
ومن احمق زنش شدم
دنیا روسرم خراب شد واز هوش رفتم
موقعی به هوش آمدم که تو بیمارستان بودم
سرِوم وصل کرده بودن بهم
با سردردی که داشتم پرستار رو صدا زدم وپرسیدم من اینجا چکار میکنم
مامان امید آمد بالای سرم
سلام زینب جان خوبی
پشت در وایساده بودی داشتم با امید حرف میزدم که صدای افتادنت شنیدم آوردیم بیمارستان ازت آزمایش گرفتن
گریه ام گرفت مامان شما که میدونستید امید این کارشه ودنبال دخترای مردمه هوس بازه چرا آمدید سراغ من چرا منو بدبخت کردید
دستی روسرم کشید گفت دختر گلم
ما گفتیم شاید زن بگیره آدم بشه
نمیدونستیم باز میره سراغ این کارها
تو خودتو نگران نکن من نمیزارم تو فقط خودتو اذیت نکن
به هیچکس هم هیچی نگو به خاطر آرمان
دکتر آمد بالا سرم
گفت ضعفت به خاطر بارداریت هستش شما باردار هستید .!
واای خدای من چطور ممکنه من تمام سعی خودمو میکردم از زندگی امید برم بیرون به هر طریقی الان باز باردار شدم
مامان امید دست به سرم کشید عزیزدلم قسمته که صبر کنی صبور باش مطمن باش اگر امید باز پدر بشه دست از این رفتارش بر میداره
روزگار گذشت دخترم به دنیا آمد اسمش رو آرزو گذاشتیم رفتار امید کمی بهتر شده بودبه خاطر تهدید های مامان منم به امیدِ روزی که امید دست از این کارهاش برداره واسیر هوس نباشه فقط صبر میکردم وبه هیچکس هیچی نمیگفتم
روزگار گذشت
پدرم فوت شد دنیای یک دختر پدرشه
وقتی پدرم فوت شد خیلی ناراحت بودم
وبی تاب امید حالاتش نسبت به من خیلی سرد شده بود
با اینکه میدونست پدرمو از دست دادم ولی بهم توجه نمیکرد حتی محبتی که نشون بده از مرگ پدرم ناراحت باشه
تنها مونس من ارمان وآرزو بچه ها وخدا بود
مادر امید خیلی هوامو داشت
امید بهانه ای که به دست آورده بود ایراد به خانه داریم گرفت
رفتارش بد تر شده بود
هرکاری میکردم که بهانه به دستش ندم
ولی هروقت که اعصبانی میشد منو زیر مشت لگد میگرفت وفحش میدادوفقط مامان امید میامد ازمن طرفداری میکرد
کارد به استخوانم رسیده بود خسته شده بودم . مرگ پدرم
درد بزرگی که تو دلم داشتم وهیچکس ازش خبر نداشت وبه چشم فامیل خوشبخترین دختر فامیل جلوه گربودم
تصمیم گرفتم برم
قهر کنم..
ساکمو برداشتم وبا بچه هام برگشتم خونه پدریم
خونه ای که ازش با هزارتا امید وآرزو خارج شده بودم
مادرمو که دیدم خودمو انداختم آغوشش تا دلم خواست گریه کردم با صدای بلند
دردهای رو که کشیده بودم ونمیتونستم فریاد بزنم رو تو بغل مادرم با صدای بلند با آخ مادر نمیدونی چی به سرم آمده فقط میگفتم
اما دریغ از سرنوشتی که تو خونه پدریم در انتظارم بود
از بد به بدتر رسیدن وراه وچاره رو در چی دیدن
ادامه دارد …
#به_قلم_خودم
کنیز زهرا ( س)