داستان واقعی قسمت ۲
داستان واقعی قسمت 2
حسرت
وقتی امید اون حرف رو بهم زد اول به شدت نگران شدم ولی با خریدن یک کادو ازم دلجویی کرد .ومنم به شدت فراموش کردم
به مراسم عروسی نزدیک شدیم باز به بهترین شکل ممکن برگزار شد وبرا خرید بهترین لباسها وطلاهارو برام تهیه کردن
عروسی باشکوهی که آرزوی هر دختری میتونه باشه برگزار شد..
روزگار گذشت چند وقتی از اینکه وارد خونه آرزوهام شده بودم میگذشت
همه چیز خوب بود
ولی یک چیزی همیشه نگرانم میکرد
رفتارهای امید عجیب بود
هفته ای دوبار به خونه پدرم میرفت وسر میزدم امید هم همیشه با من میومد وحتی بعضی وقتها شب رو اونجا میمونیدم..
روزها گذشت تا من باردار شدم
خانواده همسرم احترام زیادی بهم میزاشتن ، من باردار شده بودم وامید هم خوشحال بود ، ولی همیشه سرش تو گوشی بود
من خودمو با خونه داری وموندن تو خونه سرگرم میکردم وشب موقعی که امید میومد خونه فقط کنارم بود
دوران بارداریم سخت بود
طوری که اصلا دوری امید رو کنارم احساس نمیکردم وفقط به بارداریم فکر میکردم. روزها گذشت ومن پسرمو به دنیا آوردم پسری که شبیه امید بود خوشگل وجذاب “
وقتی که زایمان کردم امید نیامد
از مادرش احوالشو پرسیدم گفت خونه است ، نتونست بیاد
دلگیر شدم
آخه وقتی یک زن بچه ای رو به دنیا میاره تمام لذتش به اینه که پدر بچه کنارت باشه
نمیدونم چرا امید میل سرد شده بود ودنبال دلیلش میگشتم
تصمیم گرفتم که ته این ماجرا رو هر طور شده پیدا کنم
میدونستم یک چیزی هست که امید تمام فکر وذهنش پیش اونه
ومن دیگه براش اهمیت ندارم، ولی نمیدونستم چیه؟
چند روزی از به دنیا امدن پسرمون میگذشت اسم پسرمون رو آرمان گذاشتیم ،
تا وقتی که من سرپا بشم مدتی گذشت، اصلا به رو خودم نمیاوردم ووانمود میکردم که از همه چیز خیلی خوشحالم
مخصوصا جلو خانواده ام همیشه خودمو خندون نشون میدادم
آخه حفظ زندگیم خیلی برام مهم بود
یک شب که امید به حموم رفت به هر زحمتی که شد رمز گوشیش روباز کردم
وهر طوری بود گشتم که ببینم چه چیزی باعث فاصله من وامید شده
وقتی قسمت پیامها رفتم دنیا رو سرم خراب شد
قلبم به تبش افتاد ، یک شماره رو سیو کرده بود زندگی وبهش پیام داده بود زندگی بی تو محاله زنده بمونم
بدنم یخ کرده بود ونمیتونستم تکون بخورم اون همه آرزو وخوشبختی اون همه عشقی که به امید داشتم به یک باره جلو چشام ریخت فقط اشک ریختم
نمیدونستم چکار کنم
به کی بگم کمکم کنه بهتره که ولش کنم برم ولی آرمان رو چکار کنم من بی آرمان نمیتونم زندگی کنم اگر امید آرمان رو ازم بگیره بعد اون آبرو خانواده ام اون همه تعریف وتمجید که از وصلتمون میکردن الان بگن توضرب در آمد …
تو این فکر ها بودم که امیداز حموم بیرون آمد وگوشی رو دستم وچشمان پراز اشکمرو که هاج واج وایساده بودم فقط نگاهش میکردم نگاه میکرد
اولش هیچی عکس العملی نشون نداد
بعد وقتی که حال خرابم رو دید
آمد جلو دستمو گرفت زینب جان بشین میخوام باهات حرف بزنم
زینب جان بعد از چند وقت اولین باری بود که این جان رو به زبون میاورد
کاش زمان به عقب بر میگشت وگول ظاهر رو نمیخوردم
منتظر بدم ببینم چی میخواد بگه
هیچی نمیگفتم فقط اشک میریختم،
ببین زینب جان من تو دوران عقد بهت گفتم دوست دارم ولی حسی بهت ندارم
دوست دارم نه به عنوان همسر
اگر تا اینجا آمدم به خاطر اسرار پدرومادرم بوده
اونها گفتن بیام با خانواده شما ازدواج کنم البته با رحمان داداشت دوست بودم ولی خانوادم تو رو دیده بودن وخانواده ات رو میشناختن وپیشنهادت رو دادن
ببین زینب جان من نمیخوام پدرم ازم ناراحت بشه برا همین هیچی نگفتم
وای خدا چی داره میگه یعنی این همه عشقی که به امید داشتم الکی بود یک طرفه؟
امید سعی میکرد آرومم کنه
ببین زینب من با سهیلا از دوران عقدمون آشنا شدم دختر خوبیه کنارش ارامش دارم بزار با اون باشم
وای خدای من چه بی شرم داشت حرفهاشو میزد
بهش گفتم نه نمیشه یا من یا سهیلا جونت ..
من نمیتونم زیر سایه یک زن دیگه زندگی کنم
امید اسرار کرد که کسی نفهمه وسعی میکنه این رابطه رو قطع کنه
از اون شب رفتار امید بدتر شد سر هر مسئله ی دعوا راه مینداخت کاری میکرد تا من جا بزنم واز خونش برم
ولی من تمام فکر وذهنم به آرمان پسرمون وآبروخانواده ام بود
یواش یواش دست به زن هم پیدا کرد
ومن جلو همه خودمو خوشبخترین آدم جلوه میدادم ..
مادر امید کم کم متوجه شد وجریان رو ازم خواست بهش بگم ولی از تهدید های امید ترسیدم که اگر کسی بفهمه کتکت میزنم
هیچی نمیگفتم فقط با خدا درد دل میکردم
دنیا برام سیاه تار شده بود از زندگی با امید فقط چند ماهی رو احساس خوشبختی کرده بودم
دختری که با چشمان بسته وارد زندگی شده بود که داشت به منجلاب تبدیل میشد
اون همه فکر وخیالی که در دوران مجردی داشتم تبدیل به تباهی شده بود
کاش زمان به عقب بر میگشت.
ادامه دارد.
کنیز زهرا( س)