داستان واقعی قسمت یک
داستان واقعی( حسرت )
تمام خوشی های زندگیم در یک کلمه ختم میشد؛کلمه ای به نام لبخند …
شور ونشاط دوران نوجوانی سپری میشد وخنده های از ته دل مرا به سوی یک زندگی پر از تلاطم سوق میداد ….
خانه پدریم مملو از آرامش وشادی بود. رابطه خوبی با خواهرهام داشتم بگو وبخند وگشت گذار در اوج لذت های دنیا…
یادم نمیاد لبخندی از ته دل نزده باشم
دلم به هیچی گره نخورده بود !
آزاد بودم وبا خدای خوبم هم رابطه بسیار عالی داشتم…
یواش یواش پای خواستگارهایم به زندگیم باز شد …
هر روز یک ترانه از خواستگار جدید ؛
ترانه ای از جنس اینکه من تورو خوشبخت میکنم ؛؛؛
ومن دیگه باید زندگی رو انتخاب میکردم …
یک زندگی به خیال از بافت خوشبختی در کنار یار رویایی که در انتظارش بودم ..
روزگار گذشت.
داداشم صدام زد.
زینب جان میای کنارم بنشینی کارت دارم
با لبخندی آروم گفتم چشم دادشی
..
زینب جان تو بزرگ شدی خانم شدی یکی از دوستام میخواد بیاد خواستگاری وضع مالیش خوبه
اگر باهاش ازدواج کنی مطمن باش خوشبخت میشی، وکلی تعریف از دوستش کرد…
لبخندی زیر لب زدم به نشانه شرم سرمو انداختم پایین وهیچی نگفتم .
داداش رحمان لبخندی زد وگفت پس سکوتت نشانه رضایت توه بزار بیان ببینش اگر خوشت نیامد جواب رد میدیم بهش.
گفتم هرچه شما بگید ؛
چند روزی گذشت.داداشم گفت امروز قراره بیاد بابا مامان هم در جریان هستن فقط بمون خونه تا با هم حرف بزنید ….
دل تو دلم نبود .وعده پول وخوشبختی که داداشم به من داده بود اون زندگی رویایی را تو فکر خودم تصور میکردم .
امید همراه پدر ومادرش آمدن با دسته گلی که انقدر بزرگ بودو کلی پولش میشد.
قیافه امید زیبا بود از اون پسر های جذاب وخوش بر رو..
وقتی گل رو بهم دادن دلم لرزید
به یک باره دلم به پای لبخند جذابش رفت
نظر اجی کوچیکم خیلی برام مهم بود
واونم لبخند زد زیر لب گفت جذابه ……
از اینکه خواستگار خوبی به این جذابیت وپولداری داشتم به وجه امدم
حرفهایش بوی خوشی میداد ومن فقط صدای امید رو میشنیدم
گوشهایم کر شده بود از همه صدا ها وفقط تنها موسیقی شاد من صدای امید بود..
روزگار رفت ما به پای دوستی با داداشم اصلا تحقیقی نکردیم
از اینکه چه جور آدمیه وچه جور خانواده ای ؟
زمان مثل برق گذشت خواستگاری به نامزدی رسید..
نامزدی برایم تدارک دیده بودن که تمام دختران فامیل در گوشی به هم میگفتن خوش به حال زینب برا این بختش…
عجب شوهری کرده ها!
مراسم نامزدی رو به بهترین شکل گرفتن واسرار داشتن هر چه زودتر عقد کنیم
خانواده منم برا دل من واحترام حرف داداشم هیچی نمیگفتند وفقط میگفتن مبارکه ما حرفی نداریم
مراسم عقد باشکوهی برگزار کردن سر سفره عقد بهترین کادوها وطلا ها برایم فراهم شده بود ..
زندگی رویایی که هر دختری آرزویش را داشت روبروم بود ومن هیچ چیزی جز امید تو ذهنم نبود ..
همه فامیل از این وصلت خوشحال بودن وحرف ازدواجم نقل مجالس فامیل شده بود
دوران عقد وعروسیم یک ماه طول کشید
در دوران عقدم یک روز به مغازه امید رفتم اخه امید بوتیک داشت
همراه خواهرم فرزانه به مغازه رفتم وقتی امید رو دیدم ناراحت وسرد بود نسبت به من ؟
احوالشو پرسیدم واونم جواب دادبا بی میلی
اجیم سلام واحوال پرسی کرد وامید رو به من کرد وگفت زینب جان من دوست دارم ولی نه به عنوان همسر
جلو خواهرت میگم زن من نشو
دنیا رو سرم خراب شد چرا امید این حرفهارو میزنه ؟ تمام فکر وذهنم به حرفهاش بود وخواهرم با حالت تعجب پرسید آقا امید شوخی میکنی سرکاریه
امید روبه اجیم کردوگفت نه کاملا جدیه
هرکاری میکنم عاشقت بشم نمیشه زینب
خواهرم لبخندی زد وگفت طبیعیه آقا امید شما الان در دوران عقد هستید
بعداز گذر زمان به شدت علاقه مند میشیدبه هم ..
امید هیچی نگفت: وفقط سرشو انداخت زمین
ولی دنیای من دگرگون شده بود؟؟؟؟
ادامه دارد …..
#به_قلم_خودم
کنیز زهرا ( س)